The biography of the martyr who defended the Hazrat Zainab’s shrine in Khan Tuman; Seyyed Javad Asadi

Document Type : Original Article

Author

Author and Researcher of Oral History, Iran

Abstract

-
On April 5, 2016, with the presence of four of the battalions of the 25th Karbala Division of Mazandaran — namely Malek, Yaser, Ammar and Hamza — in the “Jafar Tayar” operations, their mission in Syria and the town of Khan Tuman began. Although not unrelated to its strategic location, what has made Khan Tuman an unforgettable name for the people of Iran and especially Mazandaran is actually rooted in a tragic event that began on Thursday, May 5, 2016, and culminated on Friday, which coincided with Eid Al Ma'bath — an Eid that was made bitter for everyone with the news of severe clashes in this syrian town located on the heights east of the Queiq River. Although the enemy had failed in its two previous attacks on April 9th and 19th, it was finally able to take control of this eventful town for a while by using foul play and violating international laws during ceasefire. Among the martyrs of this operation is martyr Seyyed Javad Asadi who played an effective role in this mission by accepting the responsibility of protecting the Imam Hassan (AS) Brigade. With the fall of Khan Tuman, in addition to what was reported in foreign media as an operational failure of the forces supporting Bashar Assad's government, the forces present in the field were also accused of negligence and faulty conduct and thus considered to be effective in the occurrence of this incident. Biased rumors concerning the truth of the incident began circulating with the aim of weakening the morale of the defenders of the shrine. The questions this research attempts to answer are: What is the role of Martyr Seyed Javad Asadi in this incident? How can the possible negligence of the soldiers in the incident of May 5, 2016 in Khan Tuman be proven or disproven? While introducing aspects of the martyr's self-sacrifice, valor, dedication and bravery, this research — which was compiled using a descriptive-analytical method and based on 70 hours of active interviews with the martyr's family and comrades — tries to examine the details of the events of May 5, 2016 based on available data and proves that according to recorded documents and the narrative of eyewitnesses, the notion of possible negligence on the fighters’ part is rejected.

Keywords


مقدمه

ابتدای حضور ایران در سوریه و عراق، مستشاری صورت پذیرفت؛ به این ترتیب که نفراتی در قالب کارشناس نظامی و سایر موضوعات، برای کمک به یک کشور هم‌پیمان و بنا به نیاز و خواستة خودشان، در سوریه حضور پیدا می‌کردند. در بدو امر و زمانی که هیچ بحث شورش و جنگ داخلی وجود نداشت، این حضور مستشاری با حضور حداقلی اتفاق افتاد. به تناسب شدت‌گرفتن بحران در سوریه و با ورود بیگانگان به این کشور، به نیروی میدانی نیز بیشتر نیاز شد و به تدریج از حالت مستشاری خارج شد؛ به این ترتیب، علاوه بر حضور مستشاران، نیروهای عملیاتی برای مقابله با سازمان رزم ایجادشدة دشمن اضافه شدند. بخش بزرگی از عوامل ایجاد این بحران‌ها صهیونیست‌ها بوده‌اند و هستند. پس از آنها، عربستان نیز با تحریک آمریکا به یکی از عوامل تبدیل شد و سایر کشورهای همسایه، عوامل اطلاعاتی و عملیاتی خود را وارد عمل کردند.

زمانی که صحبت دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) به میان آمد، سیل مشتاقان حضور در این امر بالا رفت و جزء مطالبات قرار گرفت. همین مسئله تبدیل به بستری برای شناسایی، سازمان‌دهی، آموزش، آمادگی و حضور این نیروها به شکل گردانی و حتی بالاتر از آن در سوریه شد؛ درنهایت، با حضور پررنگ نیروهای میدانی و عمل‌کننده، شدت جنگ بالاتر رفت و به تبع آن، تلفات نیروی انسانی بیشتر شد! یعنی همین‌طور که مدافعان حرم اعزامی و سایر نیروهای مدافع حکومت بشار اسد وارد عمل می‌شدند، طرف مقابل نیز تعداد نفرات نظامی‌اش را توسعه داد و درنتیجه حجم زیادی از نیروها در قالب یگان‌های مختلف در مقابل هم قرار گرفتند. در طرف دشمن از لحاظ منطقه‌ای، عده‌ای تبدیل به «داعش» شدند که به‌طور مستقیم ازطریق عربستان کمک و پشتیبـانی دریافت می‌کردند. بخش دیگـر نیز تحت لوای «القاعده» یا همـان «جبهه‌النصره» قرار گرفتند و به ‌شکلی غیرمستقیم توسط ترکیه حمایت می‌شدند. عوامل جاسوسی و اطلاعاتی اسرائیل غاصب نیز در این میدان جولان می‌دادند. با گذر زمان، سایر نیروهای خارجی ازجمله فرانسه، انگلیس، آمریکا و ترکیه حضورشان را در سوریه به شکل رسمی بیشتر کردند تا درنهایت، اوضاع به سمت سقوط دولت قانونی سوریه پیش رفت (قنبری، 1400: 211).

در اعزام نیروهای نظامی ایرانی به سوریه، معمولاً از ترکیب نیروهای مختلفی استفاده می‌شد؛ بخشی از آنها شامل نیروهای پیاده یا تکاور، برای رزم نزدیک به دشمن انتخاب می‌شدند و بخشی نیز برای پشتیبانی رزمی حضور داشتند؛ همچون توپخانه، پدافند، ادوات، مهندسی و تخریب؛ البته سایر بخش‌های ردة ستادی نیز نیاز به حضور داشتند که باید رَتق‌وفَتق امور اداری را انجام می‌دادند و حافظ یا به شکلی کنترل‌کنندة افراد میدان نبرد می‌شدند. در داخل و خارج از کشور، ملاحظاتی حفاظتی و امنیتی تعبیه شده است که حضور نیروهای کارشناس حفاظت اطلاعات را جزء ضروریات قرار می‌دهد. نیروهای حفاظت، مسئولیت مراقبت از نیروهای عملیاتی را به عهده داشتند و تذکرات لازم را به آنها اعلام می‌کردند و همچنین در آن میـدان با توجه به ترکیباتی که در به‌‌کارگیری‌ نیرو از ملیت‌های مختلف وجود داشت، کمک‌کننده بودند؛ برای مثال، بسیاری از خطاها و انحراف‌هایی که در اثر سهل‌انگاری یا به‌طور عمد پیش می‌آمد، باید توسط بچـه‌های حفاظت پیگیری می‌شد؛ درنتیجه، حضور نیروهای حفاظت اطلاعات در کنار سایر رزمنده‌ها امری طبیعی قلمداد می‌شود. سیدجواد اسدی نیز بنا بر همین ضرورت‌ها، در لیست سهمیة حضور نیروی حفاظت در سوریه قرار گرفت (همان).

سیدجواد اسدی، جنگجویی خستگی‌ناپذیر، متعهد و در عین حال سرشار از روحیات پهلوانی بود. تلاش کرد با در دست داشتن آیینه‌ای از صفات برادر شهیدش، سیدخیرالله، به تمامی وجوهات اخلاقی یک انسان دارای شعور و معرفت بپردازد. به گواه شاهدان عینی، او و سایر شهدای این واقعه، به زیبایی و درستی هرچه تمام‌تر نقش خود را ایفا و مزد این تلاش را به درستی در خان‌طومان دریافت کردند.

خان‌طومان در بخشی از کوه شمعون، در جنوب‌غربی حلب سوریه واقع است. شهرک راهبردی خان‌طومان، یکی از اصلی‌ترین راه‌های کمک‌رسانی عناصر تروریستی از شمال به جنوب استان حلب محسوب می‌شد و به‌دلیل نزدیکی به اتوبان حلب - دمشق، اهمیت استراتژیک دارد. در روز عید مبعث، مصادف با 16 اردیبهشت 1395 شمسی خبرها حاکی از مواجهه ناگهانی جبهه مقاومت با تهاجم وحشیانه بیش از دو هزار تکفیری جبهه‌النصره بود که با بیرق نیروهای به اصطلاح میانه‌روی موسوم به جیش‌الفتح آتش‌بس را نقض کردند؛ آتش‌بسی که خیلی زود معلوم شد چیزی به‌جز خدعه از سوی حامیان تروریسم، برای رفع تسلط نیروهای مقاومت از اتوبان حلب - دمشق نبوده است؛ اما در این میان، مردم مازندران جمعی از بهترین فرزندان خود را از دست دادند؛ البته نباید از خون ریخته‌شدة مظلومان تیپ فاطمیون و سایر نیروهای جبهة مقاومت گذشت که تا آخرین لحظه در کنار برادران ایرانی خود، در مقابل دشمن جنگیدند و شهادت یا اسارت قسمتشان شد یا با زخمی عمیق به خانه برگشتند (بابکی، 1399: 6).

پیش از پرداختن به پاسخ دو پرسش مطرح‌شده، لازم است به نکات زیر توجه شود:

الف. هیچ پژوهشی انجام نشده است که پیش از این به پرسش‌های این نوشتار بپردازد؛ ازاین‌رو، پژوهش حاضر پیشینة تحقیقی چشمگیری ندارد.

ب. از اهداف اصلی و بارز این پژوهش، به‌کارگیری تاریخ شفاهی در اثبات نقش رزمندگان لشکر 25 کربلا در عملیات انجام‌شده در خان‌طومان سوریه در اردیبهشت 1395 است.

ج. محل انجام این مصاحبه‌ها در بیشتر موارد کنگره شهدای استان مازندران و تعدادی نیز در منزل شخصی راویان بوده است.

د. تعداد افراد مصاحبه‌شونده، 26 نفر و مجموع مصاحبه‌ها به میزان 70 ساعت است.

ه. از موانع این پژوهش به موقعیت حساس محل خدمت شهید سیدجواد اسدی در واحد حفاظت لشکر 25 کربلا و محدودیت‌ در ارائة اطلاعات طبقه‌بندی‌شده در آن می‌توان اشاره کرد.

 

درآمدی بر زندگی‌نامة سیدجواد اسدی

هجدهم مهرماه سال 1359 خانة سیداحمد اسدی و لیلا خانم جعفری با تولد فرزندی پسر، گرم‌تر از قبل شد. بنا به اعتقادات حاج سیداحمد بنا شد تا نام ششمین فرزند این خانه را سیدجواد انتخاب کنند.

در آن ۷۴ سالی که حاج سیداحمد از خدا عمر گرفت، به‌جز در مسیر خدا و عشق به ائمه قدم برنداشت! هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، علاوه بر نماز خودش، نماز و روزة اموات را به‌جا می‌آورد. سیدجواد را از هفت سالگی نمازخوان کرده بود. در خانه میکروفون و بلندگو داشتند. تک‌تک پسرها را می‌نشاند کنار خودش تا سحرخوانی[1] و تعزیه یاد بگیرند. در ماه‌های رمضان، خَلق جوری عادت کرده بودند که تا آقاسید یا پسرها سحرخوانی نمی‌کردند، بیدار نمی‌شدند! تا صدای بلندگو از «تکیه پنج‌تن» روستای «امره»[2] در کوچه‌های اطراف می‌پیچید، همه بساط خوردن سحری و خواندن نماز را آماده می‌کردند (لیلا جعفری، 1396).

خانوادة اسدی، از همان گذشته بین مردم امره محبوبیت مذهبی داشتند. اصل‌ونسب جد بزرگشان، یعنی «آخوند میراسدالله»، به امام زین‌العابدین(ع) می‌رسد. درواقع همه آنها جزئی از سادات حسینی محسوب می‌شوند. آن‌طور که حاج سیداحمد گفت، آخوند میراسدالله از نظر علم دین در مرتبة بالایی قرار داشت و می‌توان گفت مرجع دینی منطقه محسوب می‌شد. بعد از او نیز بقیة فرزندها و نوه‌هایش مانند «میرمحمدعلی» و «میرزامحمود»، پاسـخ‌گوی مسائل شرعی مردم درخصوص نماز و روزه بودند؛ اما وجوهات شرعی را دریافت نمی‌کردند. در زمان حاضر در روستای امره سید زیاد است که قدیمی‌های‌شان، به سبُک‌دست‌بودن آقاسیدخیرالله، یعنی پدر حاج سیداحمد ایمان داشتند. همچنین، برای استخاره و مشورت‌های مذهبی، خانة او محل مراجعۀ مردم بود. امره‌ای‌ها به حدی به نفسِ حقِ آقاسیدخیرالله معتقد بودند که اگر مریضی در خانه داشتند، ظرفی پر از آب می‌کردند و خدمتش می‌آوردند تا با خواندن و دمیدن آیت‌الکرسی در آن، برای شفای بیمارشان ببرند (سیدعزت‌الله اسدی، 1400).

تا زمانی که پای امکانات پیشرفتۀ صوتی و تصویری در همة خانه‌ها ثابت و محکم نشده بود، حاجی تمام سحرهای ماه رمضان به تکیه «پنج‌تن آل عبا» که روبه‌روی خانه‌شان بود، می‌رفت و کنار منبر می‌نشست. میکروفون را می‌گرفت و سحرخوانی می‌کرد. صدای دل‌نشینی داشت. زیبایی صدای حاجی خدابیامرز، موروثی بود. این ارثیه دست‌به‌دست از اجدادشان چرخید تا به بیشتر پسـرهای خانـواده حاجی رسیـد. در میان پسرهای خانواده، «آقا سیدولی‌الله» و «آقا سیدخیرالله» سرآمد بودند. در کنار این هدیۀ خدادادی، نقش تربیتی حاجی را نباید بی‌اثر دانست؛ حتی بچه‌های اقوام یا همسایه‌ها؛ بعضی از بچه‌های محل، سواد قرآنی خود را مدیون عمو بودند (همان).

از همان کودکی، هرجا سیدخیرالله می‌رفت و هر کاری می‌کرد، سیدجواد هم باید پا جای پای او می‌گذاشت. در حیاط خانه‌شان، درخت سیب، انجیر و آلوچه داشت. تفریح سیدجواد، بالارفتن از درخت آلوچه بود، بالای درخت می‌نشست و می‌خواند؛ خیلی قشنگ می‌خواند! از بچگی خوش‌صدا بود. یک‌بار که به شعرهایش گوش کردند، متوجه شدند اصـلاً محتوایش به سن بچه نمی‌خـورد و خیلـی سنگین است. به شوخی گفتند «سیدجواد، اینا چیه می‌خونی؟! مگه عاشق شدی؟!» گفت «اینها رو خیرالله‌داداش‌ خوند، من گـوش کردم تا حفظ بشم!» (مهین قنبری، 1396).

شرایط تحصیل در مقطع ابتدایی و راهنمایی در روستای امره[3] وجود داشت؛ درنتیجه، سیدجواد ابتدایی را در مدرسه شهید لطف‌الله هادیان[4] و راهنمایی را در مدرسه شهید نبی‌الله محمدی[5] امره پشت‌سر گذاشت. با اینکه حافظة خوبی داشت، درسش در مدرسه خیلی خوب نبود؛ می‌توان گفت در حد متوسط بود. همیشه به شوخی می‌گفتند «تو که فَردهای[6] تعزیه رو به این خوبی از حفظ می‌خونی و خیلی راحت با یکی، دوبار خوندن یاد می‌گیری. چرا این چند صفحه رو نمی‌تونی حفظ کنی؟!» می‌گفت:‌ «اصلاً حوصلة درس رو ندارم!» گروهی سه، چهار نفره بودند که باید حتماً بین راه شیطنت می‌کردند و بعد به خانه می‌رفتند! حتماً باید جاده را چندبار پیچ واپیچ می‌چرخیدند و از وسط باغ و زمین مردم رد می‌شدند تا بیشتر با هم باشند (عابدی، 1399).

همان‌قدر که شیطنت داشت، باهوش هم بود! اذیت و آزارش به کسی نرسید تا شکایتش را پیش پدر و مادرش بکنند. اگر مسئولیتی را به او می‌سپردند، از انجامش فرار نمی‌کرد. از وقتی سه، چهار ساله بود، کنار خواهرها، برگ‌های توتون را به نخ می‌کشید. با آن همه فعالیتی که داشت، حتی یک‌بار از سختی کارها شکایت نمی‌کرد. گاهی اگر گاوها از چراگاه برنمی‌گشتند، بدون اینکه چیزی به او بگویند، خودش پیش‌قدم می‌شد تا دنبال آنها برود. سیدجواد نه‌ فقط برای خانوده، برای هر کسی که کمک می‌خواست داوطلب می‌شد (سیده زینب اسدی، 1399).

وقتی دو برادر سیدجواد، یعنی سیدخیرالله و میرعلی با هم به خدمت سربازی رفتند، مادرش در عالم رؤیا، شخصی را دید. خانم جعفری از آن روز اینگونه نقل می‌کند که خانمی چادری در دشت جلویم ظاهر شد و پرسید «بچه‌هات کجان؟» جواب دادم «دوتا از پسرهام که سربازی هستن. دخترها هم توی خونه موندن؛ جز همین یکی که همراه من اومده!» خیلی بی‌مقدمه از من سؤال کرد «دوست داری بچه‌هات شهید بشن؟» گفت «اگه رضایت ندی که شهید بشن، ممکنه هر دوتاشون جلوی چشمت از دنیا برن!» گفتم «خب، اینها سربازی هستن خانوم‌جان! خدا اونها رو به من امانت داده.» جوابم را اینطور داد «اگه اجازه بدی شهید بشن، شأن و شخصیتت پیش خدا، امام‌ها و حضرت زینب می‌ره بالا و عزیز اونها می‌شی! اگه دوست داری، هر دوتا رو الان بده. اگر هم نه، یکیش الان شهید بشه و بعدی رو هم توی نوبت بذاریم!» (لیلا جعفری، 1396).

سیدخیرالله شهید شد. او مثل همۀ بچه‌های روستا درسش را می‌خواند و به خانواده در کار کمک می‌کرد. سال دوم دبیرستان در رشته علوم انسانی به مدرسۀ «آزادی» روستای «شکتا»[7] می‌رفت که آن را رها کرد به امان خدا و سر از جبهه درآورد؛ اما کتاب و دفترش را با خودش برده بود تا آنجا درس بخواند. دیپلمش را در همان رفت‌وآمدهایی گرفت که به جبهه و امره داشت. قبل از رفتن به سربازی، یک‌بار سال ۶۱، یک‌بار سال ۶۲ و بار آخر سال ۶۴، به‌عنوان بسیجی در جبهه بود. در آخرهای جنگ، فقط یک ماه از سربازی‌اش مانده بود که خبر شهادتش را آوردند. دو هفته بعد از شهادت سیدخیرالله، به خانواده اطلاع دادند که به روستای «تاکام»[8] بروند و جایزه‌اش را بگیرند؛ در مسابقات قرآنی اول شده بود (همان).

وقتـی سیدخیرالله شروع به خوانـدن می‌کرد، طوری لحنش سوزناک بود که اشک از چشم همه جاری می‌شد. حاج سیداحمد، تعزیه علی‌اکبر(ع) و علی‌اصغر(ع) را از کودکی به پسرها یاد داده بود. بعد از این‌، خودشان کم‌کم یاد گرفتند به‌جای بقیۀ شخصیت‌های عاشورا هم بخوانند (همان).

سن سیدجواد به دوره‌ای قد نمی‌داد کـه شیطنت‌های کودکانة برادرش را دیده باشد؛ در عوض، هر خاطره‌ای که از او داشت، پر از محبت‌های برادرانه بود! خصوصیات سیدخیرالله در هیچ‌کدام از برادرهای دیگرش نبود. بقیة برادرها از نظر سنی با سیدجواد اختلاف زیادی داشتند و برایش در حکم بزرگ‌سال بودند؛ اما سیدخیرالله نه! هیچ‌وقت او را از خودش طرد نمی‌کرد. محجوب و مهربان بود. هرجایی می‌رفت، برادرش را با خودش می‌برد. عروسی خواهر اول‌شان، سیدخیرالله تمامِ مدت سیدجواد را در آغوش گرفته بود (سید عزت‌الله اسدی، 1399).

شهادت سیدخیرالله تأسف شدیدی در دل مردم به‌جا گذاشت! این جوان، چهرة شناخته‌شده‌ای بین اهالی امره بود که رشادت‌های علی‌اکبر(ع) را با تعزیه‌هایش به نمایش می‌کشید. سیدخیرالله بعد از شهادت، به یک قهرمان و اسطوره در زندگی سیدجواد تبدیل شده بود. همه‌جا پُز او را می‌داد. از همه درباره‌اش سؤال می‌کرد تا بیشتر او را بشناسد (قدمی، 1399).

هر بار که بعد از بازی، بچه‌ها به خانه‌ سیدجواد سر می‌زدند، یک چمدان را وسط می‌آورد که پر از آلبوم عکس‌های برادرش بود. دانه‌به‌دانه همه را توضیح می‌داد. بعد می‌ایستاد کنار دیوار، ژست‌های او را می‌گرفت و می‌پرسید «شبیهش شدم؟!» موهایش را مثل آقا سیدخیرالله به یک طرف شانه می‌زد، ساعت به مچش می‌بست و جهت نگاه شهید را در عکس تقلید می‌کرد. برایش لذت‌بخش بود که مادرش تأیید کند و بگوید «شبیه برادرت شدی!» قند توی دلش آب می‌شد (همان).

در کل، سیدجواد در دورة راهنمایی و دبیرستان بچه آرامی بود؛ خیلی سنگین و موقر رفتار می‌کرد. هیچ‌وقت تحت‌تأثیر شرایط سنی یک نوجوان، لباس جلف و خلاف عرف نمی‌پوشید. یک کاپشن سبز رنگ آمریکایی که دور یقه‌اش زیپ داشت، از آقا سیدخیرالله به یادگار مانده بود. به محض اینکه اندازه‌اش به سیدجواد نزدیک شد، شروع به پوشیدنش کرد و تا چهار، پنج سال مداوم از آن به همراه یک شلوار جین استفاده کرد که آن هم متعلق به شهید بود. شاید این همه حجب و حیا به‌دلیل توصیه‌های پدرش بود؛ «تو تعزیه‌خون هستی! هر حرفی نباید بزنی! با هر کسی نباید نشست و برخاست داشته باشی!» جواد حرمت تعزیه را خوب حفظ کرده بود. خودش می‌گفت «اگه روزی تعزیه‌خون حرفه‌ای بشم، دوست دارم شبیه سیدخیرالله بخونم!» فَردهای تعزیه را با خودش به مدرسه می‌آورد و با شور و هیجان اجرا می‌کرد (همان).

سیدجواد اسدی در کنار انجام فعالیت‌های مذهبی، ورود به ورزش تکواندو را در باشگاه راه‌آهن ساری کلید زد. شروع به ورزش با حضورش در فعالیت‌های پایگاه مصادف شد. از ایده‌های ماندگار سیدجواد، جذب جوانان به پایگاه بود. محوطه پایگاه را به یک مجموعه فرهنگی تبدیل کرده بود. عزیز دیگری هم کمک‌کار سیدجواد گذاشته شد و امکانات هم مهیا کردند. این بچه‌ها مسئولیت را بین خودشان، تقسیم و هر روز از ۸ صبح تا ۹ شب کار می‌کردند. در اولین اقدام، یک اتاق بزرگ سی، چهل متری پایگاه را برای پخش فیلم در نظر گرفتند. این اتاق تا حدودی مانند سینمای آخر هفته شده بود که از بعدازظهر پنج‌شنبه سه، چهار نوبت، فیلم‌هایی با موضوع فرهنگی و اجتماعیِ سالم پخش می‌کرد (سیدحسین شفیعی، 1399).

سیدجواد وقتی اراده کرد پا روی تشک تکواندو بگذارد، با جدیت تمام ادامه داد! خیلی زیاد تمرین می‌کرد. هرجا وقت اضافه داشت، حتی وسط پیاده‌روی‌های جنگل و رزمایش‌هایی که داشتند، فنون تکواندو را روی درخت اجرا می‌کرد. او هرگز از ادامة ورزش پا پس کشید! بعد از اینکه استاد تکواندوی‌شان به استان دیگری مهاجرت کرد و باشگاه راه‌آهن تعطیل شد، سیدجواد به باشگاه «سیدرسول حسینی» ساری رفت و تمرین‌ها را با استاد سوادکوهی تا دانِ یکِ کمربند مشکی ادامه داد. بعد از مدتی، آنقدر مهارت پیدا کرد تا توانست خودش هم تدریس کند. در بلوار کشاورز ساری، روبه‌روی خیابان امام سجاد(ع)، در یک زیرزمین کوچک، شروع به آموزش کرد؛ تا اینجای کار، پنجاه درصد زندگی‌اش ورزش شده بود (سیدحمزه شفیعی، 1399).

امره سالن خاصی برای ورزش نداشت! سیدجواد ده دوازده نفر از بچه‌ها را در حیاط پایگاه و بدون هیچ امکاناتی، با شیوة خودش تمرین می‌داد. تقریباً یک سال را با همین امکانات کم، تکواندو کار کرد و بعد از آن به فرمانده پایگاه پیشنهاد داد «می‌خوام این بچه‌ها رو ببرم اردو!» «امام‌زاده علی»[9]، وسـط جنگل امـره بود و فضـای باز آن، جایی مناسب برای تمرین‌های ورزشی بود؛ البته به دور از هیاهو! امکانات درخواست کرد؛ اما نه در حد پذیرایی مفصل! تابستان‌ها فقط نان و هندوانه یا خربزه در کوله‌پشتی خودش و بچه‌ها می‌گذاشت. از صبح تا ظهر با هم تمرین می‌کردند. بعد کنار غذاخوردن و استراحت، با شاگردهایش صحبت می‌کرد. خوبی این کار زمانی مشخص می‌شد که سیدجواد برای رزمایش‌ها و همایش‌های بسیج فراخوان داد؛ همین بچه‌های تیم ورزشی‌اش اولین گروهی بودند که برای آمدن سرودست می‌شکستند و هرکدام، چند نفر دیگر را با خودشان می‌آوردند؛ یعنی هم فعالیت ورزشی و هم جذب نیرو برای بسیج، به بهترین نحو انجام می‌شد. کاملاً اثر فردگرایی در نوجوانان روستا مشهود بود که به عشق سیدجواد می‌آمدند (سیدحسین شفیعی، 1399).

برنامه‌های پایگاه محدود نبود. هربار یکی از بچه‌ها ایده‌ای می‌داد تا به کسالت و تکرار نروند؛ تا اینکه بحث برپایی نمایشگاه «لاله‌های خونین» مطرح شد. بچه‌ها وسط روستا ۲۰ چادر به مدت ده روز برپا کردند. داخل چادرها، نمایشگاه عکس از دستاوردهای بسیج، شهدا و آشنایی با انواع سلاح نظامی داشتند. آقا سیدجواد و دوستان دیگرش تماماً پای کار بودند. این حرکت به نوع خودش در 25 سال پیش، واقعاً جذابیت داشت و استقبال خوبی شد (همان).

وقتی نوجوانان روستا از آب‌وگل درآمدند، هر کسی دنبال مسیر خودش رفت. یکی به دانشگاه و دیگری به سپاه یا نیروی انتظامی رفت؛ اما سیدجواد تا آخرش ماند! مسئولیت نیروی انسانی را در پایگاه و بعد در «حوزه خاتم‌الانبیاء» به عهده گرفت. جذب نیروی موردنیاز ۳۳ پایگاه بخش «کلیجانرستاق»[10] و انجام امور پرسنلی آنها به عهدة او بود. کلام و گفتار دل‌نشین و خوش‌مشرب بودن او، طوری بود که مثلاً اگر در حوزه مقاومت در سال‌های قبل، از طرف پایگاه امره ۳۰۰ نیرو جذب می‌شد، در مدت حضور سیدجواد، این عدد به سالی ۴۰۰ نفر رسید. همة افراد بخش نیروی انسانی بسیج می‌دانند که جذب نیرو در سال‌های متمادی رو به جلو سخت است و با توجه به فعالیت‌ها و تبلیغات سوء دشمن، ممکن است ریزش اتفاق بیفتد؛ چون آنها در تلاش‌اند جای ارزش و ضدارزش را با هم عوض کنند؛ اما در دورة سیدجواد، عکس این ماجرا را شاهد بودند. اصلاً همین کلمة «دوره سیدجواد» خودش یک مبدأ محسوب می‌شد. سال‌ها بعد وقتی فردی می‌آمد تا سابقة فعالیت‌های بسیجی‌اش را برای خدمت سربازی یا آزمون استخدامی بگیرد، از او می‌پرسیدند «چه سالی توی پایگاه بودی؟ چه کسی فرمانده بود؟» می‌گفت «اینها رو نمی‌دونم! من دوره سیدجواد بودم!» یا یکی دیگر می‌آمد و می‌گفت «قبل یا بعد از حضور سیدجواد!» (عابدی، 1399).

بعد از اینکه سوم راهنمایی را در مدرسة امره به پایان رساند، برای مقطع دبیرستان به «هولار» رفت؛ اما چون قصد داشت رشته‌ای از شاخة فنی‌وحرفه‌ای را ادامه بدهد، باید به ساری می‌آمد. برای یک نوجوان واقعاً سخت بود که هر روز صبح زود، خودش را به شهر برساند و ظهر هم به روستا برگردد. همچنین، یک روز در میان باید برای باشگاه به ساری می‌آمد. بعد از باشگاه، همیشه به خواهرش سر می‌زد. یک روز به او گفت «آبجی! اگه من بخوام برای درس بیام ساری و خونة شما بمونم، براتون سخت می‌شه؟» درنتیجه، سال دوم و سوم دبیرستان را در مدرسه «امام رضا(ع)» در بلوار داراب ساری ثبت‌نام کرد. تمـام این دو سـال از شنبـه تا چهارشنبـه، برای مدرسه و باشگاه پیش خواهرش می‌ماند (سیده فاطمه اسدی، 1399).

وقتی پدر سیدجواد سال 79 از دنیا رفت، اولین سه‌شنبه‌ای که اعضای جلسه قرآن روستا دور هم جمع شدند، کسی نبود تا دعای شروع مجلس را بخواند. نبودن حاجی برای آنهایی که به شنیدن سلام و صلواتش در اول مراسم عادت داشتند، خیلی به چشم می‌آمد؛ چه برسد برای جواد (قدمی، 1399).

همیشه وقتی حرف از جذب در سپاه مطرح می‌شد، سیدجواد با دقت گوش می‌کرد؛ اما بعد از فوت پدرش، به‌صورت جدی پیگیر این مسئله بود تا اینکه بعد از یک‌ سال و نیم دوندگی، بالاخره در 12/5/1382 لباس سبز مقدس سپاه تن سیدجواد دیده شد. خودش رفتن به سپاه را یک نقطة رهایی دیده بود (سیدحسین شفیعی، 1399).

با وجود این، از کسب تحصیلات عالیه خود را محروم نکرد. سال 88 به دانشگاه رفت و تا سال 91 فوق‌دیپلمش را در رشتة خدمات مشاوره حقوقی صنوف از «دانشگاه علمی کاربردی سازه‌های سنگین مازندران» گرفت. سپس در سال 94 برای کارشناسی در «مرکز علمی کاربردی فرهنگ و هنر مازندران» ثبت‌نام کرد. روزی که شهیـد شد، ترم آخـر مقطع کارشناسی را در رشتة حقوق ثبتی تمام کرده بود (همان).

فرماندهی گردان 110 عاشورا که در بخش کلیجانرستاق شکل گرفت، بعد از شش ماه مسئولیت آن به «آقا سیدحسین شفیعی» سپرده شد؛ چون از دو گروهان این گردان، یکی از آنها تماماً از نیروهای امره بود. سیدجواد، دست راست آقای شفیعی به حساب می‌آمد. از آنجایی که مسئولیت نیروی انسانی پایگاه امره را به عهده داشت، کارهای نیروی انسانی «گردان عاشورا» را هم قبول کرد. کسی که باید به همة نیروها برای انجام رزمایش‌ها فراخوان می‌داد، آقا جواد بود. بعد از بررسی عضویت تک‌تک افراد، آموزش‌هایی که دیده یا ندیده بودند، به تفکیک دسته‌بندی می‌کرد و به مسئول آموزش گردان، آقای «علی کلانه» می‌داد. تمام این کارها باید قبل از رزمایش، در اتاق نیروی انسانی حوزه خاتم‌الانبیا و در حضور مرحوم آقای «عبدالله جعفرزاده»[11] انجام می‌شد. همیشه چند نفر از بچه‌ها که دوروبَر سید بودند، حوزه می‌رفتند، درب اتاق آقای جعفرزاده را می‌بستند و به این کارها رسیدگی می‌کردند. گاهی شاید 24 ساعت مداوم این هماهنگی‌ها طول می‌کشید (یزدانی، 1399).

سیدجواد همیشه پای کار بود! اگر بحث کشتی می‌شد، اول او لباس درمی‌آورد، وسط می‌آمد و «هَل‌مِن‌مبارز» می‌طلبید. اگر از ورزش‌های رزمی صحبتی می‌شد، سریع پاباز می‌رفت یا به شکل طرح یک درخت، پایش را تا180 درجه بالا می‌آورد. وقتی می‌گفتند یکی بخواند، صدایش را سر می‌داد و امیری[12] و نجما[13] می‌خواند (سیدحسین شفیعی، 1399).

از آنجا که رشتة تحصیلی‌اش در دبیرستان معماری بود، با ساخت‌وساز به اندازة احتیاجات خودش آشنایی داشت. هیچ کاری را روی زمین نمی‌گذاشت بماند. به غیر از مواردی که تخصصش را داشت، از مسائل دیگر هم سر درمی‌آورد! مثلاً از بازار، لوازم کفاشی خریده بود تا کفش‌هایش را خودش بدوزد. در این باغ، یک اتاق کوچک شش متری با آشپزخانه‌ای از آن کوچک‌تر یا به قول خودش یک سوئیت با بلوک و امکانات خیلی کم درست کرده بود. اغلب اوقات که از اداره تعطیل می‌شد، حوالی ساعت 3 می‌آمد و به کارهایش می‌رسید. گاهی برای استراحت هم همان جا می‌ماند (سیده زینب اسدی، 1399).

حاج سیداحمد می‌گفت پدربزرگ‌های آنها، برای اولین‌بار کتیبه‌ها و فردهای اصلی تعزیه را از کربلا به امره آوردند و همین‌طور در خانة اسدی‌ها از هر پدری به پسرش ارث می‌رسید. مدیریت تعزیه با خانوادة اسدی بود؛ اما خانواده‌های دیگر و افراد کمکی نیز حضور داشتند. سلسله‌مراتب ورود به تعزیه‌خوانی به این صورت است که باید از «طفل‌خوانی»[14] شروع کرد. این برای خانوادة سیدجواد یک مزیت محسوب می‌شد؛ چون از کودکی در محیط اطرافشان مدام این فَردها را می‌شنیدند و تکرار می‌کردند. بارها اتفاق می‌افتاد که در حین کار، برادرها بند به بند، تعزیه‌های مختلف را با نظارت پدرشان می‌خواندند. در این بین، دو اصل اساسی در این خانواده برایشان اهرم موفقیت بود؛ یکی صدا و دیگری سبک. در میان برادرها، سیدخیرالله کسی بود که سبک متفاوتی داشت و خودش خالق آن به شمار می‌آمد. بعد از او، برادرهای دیگر نیز از همان روش پیروی کردند؛ به‌خصوص جواد. با این بستر مناسب، او از وقتی که سه چهار سال داشت، وارد مرحلة طفل‌خوانی شد (سیدعزت‌الله اسدی، 1399).

فَردهای کوتاه‌تر را به بچه‌ها می‌سپارند که شامل چند خط شعر می‌شود. سپس نوبت به «متوسط‌خوانی» و «بزرگ‌خوانی» می‌رسد. بزرگ‌خوانی نیز دو دسته می‌شود؛ «موافق» و «مخالف». دستة موافق، نقش اولیا را دارند و دستة مخالف در نقش اشقیا ظاهر می‌شوند. خانوادة حاج سیداحمد همیشه امام‌خوانی می‌کردند. افرادی که هر مرحله جلوتر می‌رفتند، بچه‌های کوچک‌تری مانند سیدجواد جایشان را می‌گرفتند؛ اما چون او استعداد خوبی داشت، بعضی از مرحله‌ها را جهشی جلو رفت و مستقیم به امام‌خوانی رسید (همان، 1399).

فَردها که نقطه نداشتند، خواندن آنها برای بچة هفت هشت ساله واقعاً سخت بود. هر وقت سیدجواد اشتباه می‌خواند، حاجی به او می‌گفت «تو که توی خونه تمرین کردی و اون‌قدر قشنگ بلدی! پس چرا اینجا غلط می‌خونی؟!» خوش‌صدایی در خونشان بود. اگر سیدجواد غلط می‌خواند، صدایش آن را جبران می‌کرد. کسی ندید که جواد حتی یک‌بار روی حرف پدرش حرفی بزند یا صدایش را بالا ببرد! خیلی به این سید مظلوم احترام می‌گذاشت. جواد بر خودش واجب کرده بود تا دوبار به پدرش احترام بگذارد؛ یک بار به‌جای خودش و یک بار هم به‌جای سیدخیرالله (مرشدی، 1399).

واکنش سید به مشکلاتش، همیشه سکوت بود! گاهی پیش می‌آمد که از شب قبل، خوب نمی‌خوابید و ذهنش درگیر بود؛ اما حتی در همان لحظه از زیر بار مسئولیت‌هایش شانه خالی نمی‌کرد! هیچ مأموریتی در حوزة مسئولیت‌هایش در حفاظت سپاه نبود که سید گفته باشد به‌دلیل مشکلاتش نمی‌تواند برود. از همه مهم‌تر این بود که اگر می‌رفت، کارش را به بهترین شکل انجام می‌داد! در یک کلام، زیر کار دررو نبود! وظیفه‌ یک نیروی حفاظت، فقط حفاظت از نیروی انسانی و کادر سپاه است. سید می‌توانست در مأموریت‌هایی که لشکر در آن حضور داشت، هیچ مسئولیت رزمی قبول نکند و صرفاً نقش همراه را بپذیرد؛ اما در همین حد قانع نمی‌شد و تا جایی که با وظایفش تداخل ایجاد نمی‌کرد، حضور فیزیکی نیز داشت. در هیچ رزمایشی، کسی از او گله نمی‌کرد؛ چون همیشه خارج از مسئولیت‌هایش پای کار بود. با اینکه در عمل، فشار زیادی روی بچه‌های حفاظت اطلاعات است و باید با این پدیدة دل‌زدگی مواجه شده باشند، برای سید اینطور نبود! تصور کنید در رزمایش یا مأموریتی که لشکر موظف به انجام شرح وظایف خودش است، یک نفر با نگاهی تیز درحال پایش رفتار و کردار پاسدارها باشد. کم‌کم نگاه‌ها نسبت به این فرد منفی می‌شود و همه از او گریزان خواهند شد؛ اما سید بین بچه‌ها می‌رفت و از نگاه‌های سنگین احتمالی آنها معذب نمی‌شد. هرگز نمی‌گفت برایم چادری مجزا یا اتاقی مستقل از نیروهای عادی لشکر در نظر بگیرید تا بتوانم کارم را به‌نحو احسن انجام بدهم؛ در مقابل، این‌طور نبود که پاسدارها شکایت کنند که چرا سیدجواد پیش ما آمده است؛ اتفاقاً راغب بودند سید با آنها باشد! اگر نیروها می‌خواستند چادر بزنند، کمکشان می‌کرد. اگر کار تدارکاتی نیز داشتند، همین‌طور بود؛ حتی در شستن ظرف‌ها حضور داشت. رأفت سید در حفاظت، هنوز هم ورد زبان بچه‌های لشکر است! اگر سهواً یا از روی عدم آگاهی، برای عزیزی از همکارهایش مشکلی پیش می‌آمد، با پرس‌وجو، آن مورد خوبِ شخص را در ارائة گزارشش به ما پیـدا می‌کرد و آن را گوشـه ذهنش نگه می‌داشت تا سر بزنگاه در دفاع از او استفاده کند (فاطمه قنبری، 1400: 123).

شخصیت جواد پیچیده نبود و ادای آدم‌های متفاوت را درنمی‌آورد. بعد از جذب در سپاه، نوبت به آن رسیده بود که پایه‌های زندگی شخصی خود را روی هم بچیند و به سراغ انتخاب همسری مناسب برود. با کمک و راهنمایی یکی از همکارانش در سپاه با خانم حدیثه نوبخت آشنا شد و عقد و پیمان ازدواج بین آنها بیستم آذر ماه سال 83 بسته شد (همان).

عادت داشت بعد از کار، همان جا سر ِزمین و کنار رودخانه، لباسش را در آب بشوید. وقتی به خانه می‌آمد، به همسرش می‌گفت «خانوم! من آب کشیدم، شما فقط بنداز توی ماشین لباس‌شویی». همه‌چیز در زندگی‌اش روی نظم و نظافت بود؛ کوتاهی ناخن و محاسنش و اتوکشیدن لباس‌هایش به موقع بود! اهل همه کاری بود؛ حتی دوخت‌ودوز. سید خیاطی می‌کرد؛ مانند کوتاهی شلوار و دوختن پیژامه. دوخت دامن را هم بلد بود‍! می‌گفت از روی دست خواهرش فقط نگاه کرده و یاد گرفته است. اگر وسیله‌ای خراب می‌شد، آن را به تعمیرکار نمی‌سپرد و خودش درست می‌کرد. می‌گفت آرایشگری هم بلد است. یک انسان، مگر چقدر وقت دارد که در کنار همة مشغله‌ها، حتی به کلاس پرورش قارچ و زنبورداری فنی‌وحرفه‌ای هم برود و مدرکش را بگیرد (نوبخت، 1396).

سال ۸۷ که به دستور سردار اکبرنژاد[15] بحث آموزش رزمی و ورزشی به نیروها پیش ‌آمد، در لشکر به دنبال مربی بودند تا کلاس‌های‌شان گسترده شود. با پرس‌وجو متوجه شدند آقا سیدجواد تکواندوکار است؛ بنابراین، مسئولیت تمرین بیست سی نفر از بچه‌ها در رده‌های کمربند سبز و آبی را به او سپردند. حرف آقا سیدجواد در بحث ورزش، جـدای از کارش بود. هرگز دیده نشد در خلال کار، کسی بگوید ایشان حفاظتی برخورد می‌کند یا اعتراضی داشته باشد که رفتار سید با آنها خیلی خشک و خشن است (حسین‌نژاد، 1399).

مأموریت‌های لشکر، لطف بزرگی در شناساندن سید به بچه‌ها کرد. بین بهمن و اسفند ۹۲، تیپ امامت سپاه کربلا به کرمانشاه اعزام شده بود[16]. شش روز مانده به تحویل سال، او هم در منطقه بود. بین سایر همکار‌هایش، کسانی بودند که از دیدن سید کمی جا خوردند؛ چون کلمة حفاظت به‌خودیِ‌خود دلهره‌آور بود! چند وقتی که گذشت، یک روز برای همة بچه‌های پایگاه جلسه گذاشت و از اهمیت حفاظت و ضرورت رعایت قوانین به روشنی برای همه گفت. به مرور که سید با بچه‌ها در کارهای عملیاتی‌ همراه شد و در گشت‌های شبانه، هم‌پای آنها از کوه و سنگ بالا رفت، بچه‌ها تعجب کردند! چون همه توقع داشتند او برای انجام کارهای خودش در پایگاه بماند؛ اما حضور سیدجواد حتی در مأموریت‌های سوخت‌گیری، خلاف تصورشان را ثابت کرد. خودش به منطقه آمد، وضعیت بچه‌ها را دید و مشکلاتشان را از نزدیک لمس کرد؛ حتی گزارشی داد که بر مبنای آن، یک‌سری اقلام و وسایلی که کم داشتند، برایشان تهیه کردند (اکبری، 1399).

در همان شش هفت روزی که در پایگاه مانده بود، سربازها را دور خودش جمع ‌کرد. از تک‌تک آنها حمد و سوره را پرسید تا برایشان رفع اشکال کند. با آنها خیلی احکام کار کرده بود. یکی دو بار هم روضه خواند و بخش کوچکی از تعزیه ابوالفضل(ع) را به حالت نشسته اجرا کرد. با آن صدای قشنگی که داشت، هر شب دعای توسل می‌خواند (همان).

فصل بهار آن سال، دشت‌های اطراف بعضی از پایگاه‌ها پر از شقایق‌‌های وحشی شده بود! سید و چند نفر از همکارهایش برای گشت‌زنی رفته بودند، اما دلشان طاقت نیاورد از کنار این‌همه زیبایی طبیعت، بی‌تفاوت رد شوند! یکی گفت «بیاین عکس دسته‌جمعی بگیریم». یک‌دفعه سیدجواد یک دسته گل شقایق چید و در بغلش گرفت. همکارش را هم صدا زد که بیاید و عکس بگیرد. گفت «داداشم یه عکس اینطوری داره، من هم دوست دارم همون شکلی عکس بگیرم. فردا به دردم می‌خوره!» یکی از نیروها با تعجب گفت «فردا؟! به چه دردی می‌خوره؟!» گفت «تو هم از این عکس‌ها بگیر! شاید دیدی یه وقت شهید شدی!» بیشتر عکس‌های تکی آن روز از سیدجواد بود که مدام تکرار می‌کردند تا خوشش بیاید و بگوید که بالاخره کدامشان شبیه برادرش شده است. وقتی خبر شهادتش رسید، از همان‌ عکس‌ها برای مراسم او استفاده کردند! (همان).

بعد از چند سال انتظار، چراغ خانه‌ سید و همسرش با نور وجود سیداحمد کوچک روشن شد که هم‌نام پدربزرگش بود. سیداحمد یکی دو ساعت بعد از تولد به دستگاه تنفسی متصل شده بود و با عنایت حق و ایمانی که سیدجواد به این مسئله داشت، از مرگ نجات یافت. در تمام هشت سالی که پسرش نعمت پدرداشتن را تجربه کرد، سید او را «باباجونِ من» صدا می‌کرد. همیشه به او می‌گفت «تو بابای منی!» دیگر با وجود داشتن سیداحمد و مشکلاتش، باید تمام وقتش را برای او می‌گذاشت. سید در تمامی مراحل با همسرش بود. همیشه می‌گفت «جدّم نگه‌دارشه! جدّم ازش محافظت می‌کنه!» مصداق این حرفش را در زندگی‌ می‌شد دید! سید می‌گفت «هیچ‌‌وقت جیبم خالی نشد! کم بود؛ اما اونقدر خالی نشد که نتونم به گرفتاری‌هام برسم و اینها همه‌اش از پاقدم پسرمه! روزی رو با خودش آورده!» پسرش ۲۳ روز بیشتر نداشت که بحث مأموریت به اشنویه پیش آمد (نوبخت، 1396).

فکرش بیش‌ازحد به مشکلات خانواده، به‌خصوص پیش پسرش سیداحمد بود! سعی می‌کرد تا آنها در رفاه و آسایش باشند. متأسفانه وضعیت جسمی بچه طوری بود که او را زیاد به دکتر می‌بردند! هر لحظه که از خانه تماس می‌گرفتند، بلافاصله آماده می‌شد تا برود (قنبری، 1400: 166).

آخرین تعزیه‌ای که قبل از رفتن به سوریه اجرا کرده بود، یک فَرد چندخطی ساده هم به سیداحمد سپرد. دوست داشت او را هم در این مسیر موروثی حفظ کند. سیداحمد هم خیلی علاقه داشت و از پدرش تقلید می‌کرد. گاهی سیداحمد لج می‌کرد تا فَردهای بیشتری بخواند، سیدجواد می‌گفت «بابا! من سیدم، ولی جد تو سنگین‌تره! به جد تو قسم! سال دیگه برات فَرد حضرت رقیه و علی‌اصغر رو می‌نویسم که بخونی!» (زهره جعفری، 1396).

بالاخره فرصت سفر حج برای سید، همسر و فرزند کوچکشان فراهم شد. با تمام شرایط سختی که سیداحمد به‌دلیل بیماری‌اش در این سفر تحمل می‌کرد، سیدجواد از اخلاق هیچ‌جایی کم نمی‌گذاشت و همین باعث می‌شد به چشم زائران خوش بنشیند. با آن صدایی که داشت، همه را عاشق خود ‌کرده بود! سوره الرحمن را که می‌خواند، جان آدم جلا پیدا می‌کرد؛ بس که تلاوتش زیبا بود! در اتوبوس یک‌بند چاوشی ‌کرد و در مدح حضرت علی(ع) خواند (نوبخت، 1396).

با اینکه از همسرش در قبال خودش توقع چندانی نداشت، همیشه تلاش می‌کرد همه‌چیز در بهترین حالت برای او اتفاق بیافتد. واقعاً در غذا کم‌توقع بود! در ماه رمضان حتی به نان و فرنی ساده هم بسنده می‌کرد؛ البته نه از روی اجبار و تحمیل شرایط! خودش اینطور دوست داشت (همان).

برای هر چیز کوچکی، کلی قدردانی می‌کرد. امکان نداشت همسرش غذا درست کند، بیاورد جلو و سید دست‌هایش را نبوسد! می‌گفت «این غذا نیست که زنم برام درست کرده! عالیه؛ عالی!» (همان).

تا اینکه حفظ و حراست از مرز پیرانشهر در سال ۹۴، به عهدة بچه‌های لشکر 25 سپرده شد بود. مأموریت‌ آن سال از تابستان شروع شد و تا پایان مهر نیز ادامه داشت. طبق قانون و دستور، باید نماینده‌ای از بازرسی و همین‌طور حفاظت، به همراه لشکر در پیرانشهر حاضر می‌شد و سید نیز مانند همیشه داوطلب مأموریت بود. موقع نماز صدایی سکوت پایگاه قلعه را شکست. گفتند «آقای اسدیه؛ از بچه‌های امره! هر سال توی روستای خودشون تعزیه هم اجرا می‌کنه.» با همین صدا خیلی‌ها را توی تیم خودش جذب کرده بود. مثل همیشه که سید به حضور خود در کارهای ستادی اکتفا نداشت، همراهی بچه‌های اطلاعات را در مأموریت‌های شبانه پذیرفت (غلامی‌پور، 1399).

مهرماه سال 94، لشکر باید مأموریتش را در پیرانشهر به یگان دیگری واگذار می‌کرد و به عقب برمی‌گشت. در همین اثنا که نیروهای حفاظت درحال برنامه‌ریزی‌های معمول در مجموعة خود بودند، بحثِ رفتن به سوریه مطرح شد. فرماندهی محترم لشکر، سردار رستمیان، از مجموعة حفاظت‌ اطلاعات درخواست نیرو داشت. بنا به ملاحظات و علی‌رغم درخواست سید، او برای اعزام به سوریه انتخاب نشد. طبق خواست فرماندهی حفاظت، قرار شد برای اعزام دوم لشکر از وجود سید در سوریه بهره ببرند. برای مرحلة بعدی حضور نیروهای حفاظت در سوریه، درخواست سید برای بار دوم رد شد و دلیل آن خوابی بود که سید دیده بود! خودش تعریف کرده بود «یه خمپاره خورد بغل دستم. شکمم پاره شد و روده‌هام بیرون ریخت. من دیدم که روحم از جسمم جدا شد و دارم بالا می‌رم. از اون بالا به جسم خودم می‌خندیدم.» همین عاملی بازدارنده شد تا حضور او در این مأموریت منتفی شود؛ اما وقتی خبر به گوش سید رسید، خود را به فرمانده رساند و مراتب ناراحتی خود را ابراز داشت. با وجود این، باز هم با ممانعت فرمانده مواجه و رد شد. بعد از دلگیری شدید سید، فرمانده پذیرفت نتیجه را به قرعه واگذار کند. با ذوق کاغذ آورد و اسم همه را با دست‌خط خودش نوشت؛ مال خودش را هم نوشت! فرمانده دستش را بین کاغذها کرد و یکی را بیرون آورد؛ لااله‌الاالله! اسم سید درآمد. رو به او کرد و گفت «سر به تقدیر الهی! بیا برو سیدجان» (قنبری، 1400: 199).

سید با حفظ روحیات پیشین، قدم در خاک خان‌طومان گذاشت. همان‌طور که از او انتظار می‌رفت، فقط به حضور در مأموریت‌های حفاظت اکتفا نداشت و هر جا کاری یا کمکی از او ساخته بود، حضورش را به‌نحو احسن اثبات می‌کرد؛ ازجمله همراهی با نیروهای اطلاعات و حضور در خط همراه با نیروهای عملیاتی یگان. از اقدامات مؤثر سیدجواد در منطقه خان‌طومان به کنترل دقیق عبورومرور وسایل نقلیه می‌توان اشاره داشت. با توجه به اینکه سید فوق‌العاده دقیق بود، تا اینجا هم بسنده نکرد و برای جلوگیری از سایر ترددهای بدون برنامه، کارت تردد و شناسایی خودرو در نظر گرفت. پس از آن، درست بعد از شهر، با هماهنگی فرماندهی دژبانی گذاشت که اگر ماشین‌های ما خارج شدند، با ارائة کارت شناسایی و مجوز، حق تردد داشته باشند. این کار را سید خوب اجرا کرد و با پذیرش و قبولی همه دوستان، خوب هم جواب داد (احمدی، 1397).

سیدجواد، فردی نبود که یک‌جا بماند؛ مدام بین خط‌ها جابه‌جا می‌شد. گاهی بچه‌های تخریب برای مین‌گذاری بین خطوط می‌آمدند. وقتی سید فهمید، گفت «خیلی از این کارها خوشم می‌آد!» و یک بار هم همراه آنها رفت. مقابل خط عمار، جاده‌ای خاکی وجود داشت که بچه‌های محور بیشتر از همه در آن نقطه توسط تانک‌های دشمن تهدید می‌شدند! بنا بر تصمیم آقای اسماعیلی، فرمانده وقتِ محور یک قرار شد این جاده‌ها را با مین‌های ضدتانک یا ضدنفر پوشش بدهند. بعد از تک اول در تاریخ 21 فروردین، سردار رستمیان دستور داده بود روی استحکاماتِ خط، بیشتر کار کنند. سید به چند نفر از بچه‌های خط، برای تأمین گروه تخریب ملحق شد. مسئول تخریب از بچه‌های تأمین خواست دو نفر را جلوتر از بقیه بفرستند که با دوربین ترمال، منطقه را پوشش بدهند تا آنها بتوانند کارشان را انجام دهند. آقای اسدی که آن شب داوطلبانه در جمع ما حضور داشت، به همراه یک برادر دیگر پیش‌قدم شد و این کار را انجام داد (شعبانی، 1399).

حالا همین سیدجوادِ سخت‌گیر، شخصیت متفاوتش را کجا نشان می‌داد؟ وقتی بحث از برادرش را خودش وسط می‌کشید! بارها احساس دلتنگی در لابه‌لای حرف‌هایش و آن لطافتی که از درون داشت، لمس می‌شد! تلاش می‌کرد به برادر شهیدش نزدیک‌تر شود (اسماعیلی سراجی، 1399). یک بار که به آماد آمده بود، برخلاف همیشه، وقت داشت که با مسئول آماد آقای احمدی بنشیند و گفت‌وگویی بکند. آقای احمدی می‌گوید «داشتیم از بچه‌های شهید آن روزها حرف می‌زدیم. سید گفت «آقا احمدی! من که شهید می‌شم!» گفتم «آقا! این حرف رو نزن! شهید چیه؟! تو تازه اول زندگیته! بذار ما پیرمردها شهید بشیم و شما برای این جامعه بمونین؛ به هرحال مفید هستین. این حرف‌ها رو دیگه هیچ موقع نزن!» یادم است که بین صحبت‌هایم گفته بودم که شهادت، بالاخره جایی سراغ آدم می‌آید. اگر آن لحظه لیاقتش را داشته باشیم، خب بله، شهد شیرین شهادت را در کام ما می‌ریزند؛ اما اینکه کسی پیشاپیش و از همین الان بگوید به شهادت می‌رسد، من قبولش ندارم! بعد سید نحوة آمدنش به منطقه را برایم تعریف کرد. با خنده سربه‌سر من ‌گذاشت و گفت «اونجا قرعه‌کشی کردن و من الکی نیومدم! من که مثل تو نیومدم احمدی جان!» خیلی خندیدم! گفتم «آره! درسته، من همین‌جوری اومدم. حالا تو نگو این حرف رو سید!» ولی او بی‌خیال نمی‌شد و مدام روی حرفش تأکید می‌کرد. گفت «نه، خواب داداشم رو دیدم آقا احمدی! از این جهت دارم می‌گم. اومده بود دنبالم!» (احمدی، 1396).

حملة دوم درست ده روز بعد از اولین یورش خوشامدگویی به رزمندگان لشکر 25 اتفاق افتاد؛ یعنی 31 فروردین. این دفعه دشمن چندان به درگیری مستقیم نرسید! چون به محض شروع حمله، محمود رادمهر[17] آنقدر گِراهای خوبی از دشمن گرفته بود که با همان آتش پشتیبانی، جلوی آنها را سد کرد و نتوانستند جلوتر بیایند؛ البته در جاهایی به خط رسیدند و تا سنگرهای خودی هم آمدند، اما با فشاری که بچه‌ها آوردند، دشمن به عقب نشست (مهدویان، 1399). در این حمله نیز سید با تلاش زیاد قصد همراهی با نیروهای عملیاتی را داشت. او یک رزمنـدة تمام‌عیار بود! حتـی یک بار هـم کسی سید را در خان‌طومان بدون سلاح ندید! ضمن اینکه تجهیزات انفرادی رزم به کمرش می‌بست، خودش هم از لحاظ جسمی در آمادگی صددرصد بود. انگار همیشه دستش را روی ماشه نگه می‌داشت تا اگر کوچک‌ترین اتفاقی پیش آمد، با آمادگی کامل در صحنه باشد؛ آن هم در برابر دشمنی که هرجا احتمال وجودش را می‌داد! با این تفاسیر، چابکی و سرحالی و آمادگی جسمی‌اش آنقدر بالا بود که اطلاعات هر نقطه‌ای از خان‌طومان را به او می‌دادند، سریع حضور پیدا می‌کرد. هرجا گردان‌های ما در خط مقدمِ نبرد با تکفیری‌ها پراکنده می‌شدند، خودش را به سرعت می‌رساند و از نزدیک پیگیری می‌کرد! سید به‌عنوان مسئول حفاظت اطلاعات تیپ امام حسن(ع)، خیلی موفق عمل کرد. دوستان هم او را به‌عنوان فردی ماهر در کار خودش می‌دیدند (رستمیان، 1397).

تا اینکه به شب مبعث رسول اکرم(ص) در ۲۷ رجب رسیدند. نزدیکی‌های غروب بود که سیدجواد به اتاق فرماندهی وارد شد. فرصتی پیش آمد که بالاخره خواسته‌اش را فراهم کند؛ زیرا از همان روزهای آغازین اجرای مأموریت در پی آن بود که با هم‌نوایی مداح اهل بیت، حال و هوای سوریه را به جنگل‌های شمال ایران وصل کند و با خواندن نوای امیری و کتولی، جانی دوباره به کالبد نیروهای رزمنده مازندرانی ببخشد. سکان را به دست مداح کهنه‌کار لشکر حاجی صادق‌نژاد سپرد و گفت «حاجی! اول تو بخون!» حاجی نوای خوش امیری را سر داد و بندهای بعدی را سیدجواد ادامه داد. در جایی تحریرش طولانی شد و بخشی از شعر یادش رفت. جابه‌جا‌شدن چنـد کلمه باعث شد که همه بخندند. تقریباً تمام کسانی که او را در خان‌طومان دیده بودند، از تذکرهای گاه‌وبیگاهش برای بستن بار دنیا، با بی‌توجهی و به شوخی می‌گذشتند! چند روز قبل از عملیات که نیروها دور هم جمع شده بودند، سید می‌گفت «من هر طوری که شده به شهادت می‌رسم!» به او گفتند «حالا چرا می‌گی شهید می‌شی؟ این عملیات یا عملیات بعدی؟» گفت «بالاخره هر موقعی که قرار باشه بمیرم، مرگم با شهادته!» گفتند «سید! چه‌طور این رو می‌گی؟ روی چه حسابی؟» می‌گفت که مادرش این نوید را داده و عمیقاً به حرف او ایمان و باور داشت (صادق‌نژاد، 1399).

و بالاخره در عصر روز شانزدهم اردیبهشت، سیدجواد اسدی از شهد نوشین شهادت جرعه‌ای کامل سر کشید؛ اما بنا به موقعیت حساسی که منطقة خان‌طومان پیدا کرده بود، پیکر این شهید گرامی به همراه تنی چند از شهدا ازجمله یار دیرین و هم‌پای رزمش، محمود رادمهر گرامی در منطقه جاماند تا اینکه با لطف و عنایت حق و تلاش پیگیر و مجدانه مسئولان لشکر 25 کربلا و نیروهای سپاه قدس، در واپسین روزهای اسفند ماه سال 1397 خاک مازندران آغوش باز کرد و پیکر این فرزند عزیزش را در برگرفت (قنبری، 1400: 199).

 

بررسی جزئیات وقایع روز شانزدهم اردیبهشت و رشادت‌های سیدجواد اسدی

صبح روز شانزدهم اردیبهشت به ساختمان محور یک برگشتم. معمولاً اکثر نشست‌ها و برگزاری نماز جماعت در هال و پذیرایی انجام می‌شد و کسی برای وقت‌گذرانی یا استراحت به اتاق سیدجواد نمی‌رفت؛ چون وسایل، تجهیزات و پرونده‌های حفاظتی و اطلاعاتی در آنجا نگهداری می‌شد؛ اما آن روز همه بعد از صبحانه، یکی‌یکی به اتاق آمدند. دوستان دور هم نشسته بودند؛ ازجمله سیدرضا طاهر[18]، سیدجواد، علی عابدینی[19] و بقیه. بعضی‌ها از خاطرات حضورشان در مأموریت قبلی سوریه می‌گفتند. خودبه‌خود بحث به سمت شهدا رفت و باب گفت‌وگو در این موضوع باز شد. سیدجواد از سیدخیرالله حرف زد؛ از سختی‌هایی که پس از شهادت برادرش به خانواده‌شان روی آورده بود. بعد آقای معصومیان خاطرات برادر شهیدش محمدعلی[20] را تعریف کرد. فضا معنوی شده و شکل روضه به خودش گرفته بود. آخر ِحرف‌ها، آقای معصومیان گفت «بچه‌ها! امروز ظهر آقای رادمهر می‌خواد بیاد و از شهید شالیکار[21] برامون بگه»؛ چون شهید قبل از شهادتش خاطره‌ای را از دوران دفاع مقدس و لحظه تیرخوردنش به آقا محمود گفته بود (رمضانی دارابی، 1399).

روزی که من خط را تحویل گرفتم، دوازده پاسدار داشتم. بعد از دو حملة اول، پنج نفرشان شهید[22] و زخمی شدند و تنها هفت نفرشان برایم باقی مانده بودند. با همین بچه‌ها از ساعت 8 صبح تا غروب برای سرکشی به خط می‌رفتیم. غروب به محل استراحت برمی‌گشتیم که چسبیده به خط بود. باز هم از ساعت 8 شب تا اذان صبح روز بعد باید به خط سر می‌زدیم. در کل وقت زیادی برای استراحت مفید نداشتیم. ظهر روز شانزدهم، ساعت 12:45 بود که به ساختمان مخابرات آمدم. روی سکو نشستم. همزمان سید هم آمد و شروع به گفتن اذان کرد. آنقدر صدایش بلند بود که حتی بچه‌های ساختمان‌های بغلی هم می‌توانستند آن را بشنوند. از بلندی صدایش گوشم آزار می‌دید؛ چون قبلاً موج گرفته بودم و تحمل صداهای بلند خیلی برایم سخت بود؛ ولی آن روز به روی خودم نیاوردم. می‌خواستم آستانة تحملم را بسنجم. خداوکیلی سیدجواد هم خیلی قشنگ اذان می‌گفت! من از قبل هم می‌دانستم که او تعزیه‌خوان است. بالاخره با هم بچه‌محل و هر دو اهل بخش کلیجانرستاق بودیم. اصلاً روی حسابِ همین بچه‌محلی، هرجا که او و محمود مرا می‌دیدند، به نشانة احترام از جای خود برمی‌خاستند و به استقبالم می‌آمدند! اذانش که تمام شد، نگاهش کردم و گفتم «عجب صدایی داری! گوشم رو اذیت کرد!» خندید و گفت «پاشو! پاشو بریم نماز بخونیم.» من نمازم را شکسته خواندم و زودتر تمام کردم. بعد از آن به اتاق سیدجواد رفتم. شنیدم که پشت بی‌سیم کد اعلام شد. به دفترچه کد رمز که نگاهی انداختم، فهمیدم مربوط به آماده‌باش صددرصد است. محمود رادمهر صف جلویی نماز بود و می‌خواست خاطره‌ای از شهید شالیکار تعریف کند؛ ولی بعد از نماز ظهر گفت «آقایون! فرصت نیست که بخوام براتون امروز حرف بزنم. ان‌شاءالله اگه عمری باقی بود، بعداً می‌گم!» بی‌سیم را گرفت و با سرعت به مرصد[23] رفت. سید هم داشت با آقای صالحی[24] حرف می‌زد. بعد اسلحه‌اش را گرفت. من هم رو به هفت نفر نیروی خودم گفتم «پاشید بریم!» به ستون که شدیم، خودم جلو ایستادم. برگشتم و به بچه‌ها نگاه کردم. دیدم هر هفت نفرشان پشت سرم ایستاده‌اند! هنوز نفس‌های علی عابدینی یادم است! نگاه سیدرضا طاهر، آن لحظه‌ای که او را به جلو می‌فرستادم، هرگز از حافظه چشمانم پاک نمی‌شود! بعد از نماز، من دیگر سید را ندیدم و از سرنوشتش اطلاعی نداشتم (اندی، 1399).

درست یک ساعت قبـل از اذان ظهـر روز مبعث، در آماده‌باش ۷۰ درصدی بودیم. از دو روز قبل هم آمادگی داشتیم؛ اما نمی‌دانستیم چه روز و ساعتی، حملة نهایی اتفاق می‌افتد. ناگهان پیام جدید رسید و گفتند وقوع درگیری در امروز قطعی است! ناهار رسیده بود؛ اما اول نمازمان را خواندیم. درست بین دو نماز، اعلام آمادگی صددرصد شد! کسی به غذا دست نزد و همه در جایگاه‌های خودشان پخش شدند. سیدجواد به ساختمان مرصد در پنجاه متری ما رفته بود. می‌خواست در کنار محمود رادمهر و علی مجیدی برای دیده‌بانی برود تا متوجه تغییرات لحظه‌به‌لحظه تحرکات دشمن باشد. من هم در ساختمان محور یک ماندم و نیم ساعت بعد آتش تهیه شروع شد. تا ساعت ۳ بعدازظهر از زمین و زمان‌ طوری آتش می‌بارید که ما جهنم را جلوی خودمان مجسم دیدیم! در زمان آتش تهیه، هیچ‌کس از مکان خودش جابه‌جا نشد و همه در سنگر خودشان ماندند تا بالاخره تمام شود. آنقدر شدت آتش زیاد بود که دیگر جایی نماند تا بچه‌ها پناه بگیرند؛ مثلاً در ساختمانی که ما بودیم، همگی در هال استقرار داشتیم؛ آنقدر آنجا را زدند که تخریب شد و به اتاق بعدی رفتیم! این اتاق هم با خاک یکسان شد و رفتیم بعدی! درنهایت هیچ سرپناهی نداشتیم! بعد از سه ساعت همه به دیدگاه‌های خودشان آمدند تا برای هجوم زمینی آماده باشند. درست بیست دقیقه قبل از آن، من روی دیدگاه ساختمان خودمان رفتم که بالای طبقه دوم بود. از آنجا دیدم که از بس فشار حمله‌ها زیاد است، خط جلویی ما پراکنده شده است و نیاز دارد کسی از بالا هدایتشان کند. یاد سیدجواد افتادم. با خودم گفتم الان نوبت اوست که برود و مانع پراکندگی نیروها بشود. از ساختمان خودمان بیرون آمدم تا به طرف مرصد بروم و وضعیت را به سید اطلاع بدهم. در همین لحظه که من خارج شدم، سیدجواد هم از ساختمان مرصد بیرون زد. ظاهراً او هم از دیدگاه، مواضع دشمن و آتش واردشده و سنگینی حمله و نیروهای پراکنده را دید! در این فاصله پنجاه شصت متری ساختمان ما تا محل حضور سیدجواد، کوچه‌ای به عرض شش متر بود. در همین کوچه، ما همدیگر را دیدیم! گفتم «سید جان! نکنه این پراکندگی‌ها باعث بازشدن راه نفوذ بشه و دشمن بکشه جلو! تو برو پیش این بچه‌ها!» گفت «دارم می‌رم ساختمون خودمون که وسایل و مدارکم رو جمع کنم که اگه اتفاقی افتاد، چیزی دست دشمن نیفته!» من از او جدا شدم که به طرف خط عمار بروم و او هم به عقب رفت. درست چند لحظه بعد از این دیدار من و سیدجواد، دقیقاً در همان جایی که ما دوتا به هم برخورد کرده بودیم، انتحاری منفجر شد! من در فاصلة سیصد متری بودم. یک لحظه حس کردم مغزم از شدت موج انفجار دارد از هم می‌پاشد! همة ساختمان‌های اطراف محل انفجار از بین رفتند و آنهایی که در فاصلة کمی دورتر بودند، تمام شیشه‌های‌شان پودر شد و دیوارها از وسط ترک خوردند؛ حتی دروازه‌های آهنی خانه‌ها، چندبار با سرعت و شدت زیاد به هم‌ برخورد کردند. سید بعد از برداشتن مدارکش، رفت سراغ رادمهر. ما هم مطمئن هستیم که سید و رادمهر تمامی اسناد به‌جامانده را معدوم کردند؛ زیرا اگر به‌جز این بود، دشمن تا به حال از آنها سوءاستفاده‌ می‌کرد و ما نتایج این اتفاق بد را تا به امروز می‌توانستیم بفهمیم. همه به اتفاق می‌دانیم که سیدجواد حتی در آخرین لحظه‌ها هم وظیفه‌اش را به درستی انجام داد! من هم به جلو رفتم، ولی دوباره به عقب برگشتم. چشمانم تار شده بود و اصلاً جایی را نمی‌دید! خبر نداشتم چه اتفاقی برای رادمهر و سیدجواد افتاده است. دشمن پس از عبور از کانال، ما را محاصره کرد. درست در چند قدمی درب دژبانی تیر خوردم و از حال رفتم (ابکایی، 1399).

از روز شانزدهم اردیبهشت که سر نماز ظهر آماده‌باش صددرصد اعلام شد، اوضاع به هم ریخت! در هر دو حملة ۲۱ و ۳۱ فروردین، هر کسی که کمکی از دستش برمی‌آمد، انجام داده بود و همگی تجربة خوبی به دست آورده بودیم. کار ما در آماد و پشتیبانی، سختی خودش را داشت! می‌بایست حتی در بدترین شرایط هم بین خطوط، تردد و نیازهای بچه‌ها را برآورده می‌کردیم؛ یا به‌صورت پیاده یا با خودرو! ساعت حدود 5:30 یا ۶ عصر بود که رفتم و یک‌سری مهمات از خلصه گرفتم و برگشتم. از موقعیت دشمن که انتحاری زده بود، خبر نداشتم. ساختمان فرماندهی را رد کردم و به سه‌راهی رسیدم که به سمت خط حمزه و محل آماد و پشتیبانی می‌رفت. به اینجا که رسیدم، دیدم هیچ دیواری از اطراف باقی نمانده است؛ با این حال، مقرِّ واحد آماد هنوز سر جایش پابرجا بود. با اینکه از زمین و زمان گلوله می‌بارید، به ساختمان آماد رفتم و کارم را انجام دادم! روبه‌روی ما ساختمان نیروی انسـانی و مهندسی بود که حسـن رجایی‌فر[25] در آنجا استقرار داشت. یک لحظه از ساختمان خودمان که بیرون آمدم، متوجه شدم محمود رادمهر و سیدجواد صدایم می‌کنند «کجا می‌ری؟! فرار کن! دشمن رسید! بیا عقب‌تر!» به اتفاق سید و دو نفر از بچه‌های فاطمیون، با ماشین تا جلوی ساختمان مقرِّ فرماندهی آمدیم. همین‌طور ایستاده بودیم و صحبت می‌کردیم که محمود دید در حیاط مقر، چند ماشین پارک هستند. گفت «ای دل غافل! بچه‌ها! تجهیزات، لپ‌تاپ، امکانات و اسناد همه‌شون توی اون ساختمون هستن! شما اینجا باشید تا من برم اونا رو بگیرم و برگردم!» محمود رفت. من و سید منتظرش مانده بودیم که از دور یکی دو مجروح از بچه‌های فاطمیون، خودشان را به ما رساندند. مرا نشناختند؛ ولی سیدجواد را شناختند! صدایش کردند و گفتند «آقا سید! سیدجواد! تو رو به خدا ما رو اینجا نذارین! وضع‌مون خرابه!» سید از من پرسید که چه کار کنیم؟! پیشنهاد دادم تا پشت ماشین آنها را ببریم؛ همان جایی که مهمات را چیده بودیم. چند شهید هم در اطرافمان افتاده بودند که پیکرشان را با هم روی صندلی عقب گذاشتیم. همزمان دشمن از روی کانال آبی که کنارمان بود، قصد قیچی‌کردن[26] ما را داشت. من که دیدم داریم گلوله‌باران می‌شویم، داد زدم «سید! چرا داره از این طرف گلوله می‌آد؟!» گفت «نمی‌دونم!» حالا دیگر فاصلة نفرات دشمن تا ما چند متر هم نمی‌شد. یک تیربار در فاصله چهل پنجاه متری ما نشسته بود و کار پشتیبانی از اینهایی که به ما نزدیک می‌شدند را انجام می‌داد. به سید گفتم «شما برو، من هستم تا محمود برگرده»؛ ولی قبول نکرد! گفت «تو برو، چون دست فرمونت از من بهتره! من می‌مونم تا محمود بیاد». راه افتادم که برگردم؛ دیدم به لاستیک ماشین هم شلیک کردند. به هر طریقی که بود، ماشین را تا هزار متر آن طرف‌تر بردم و از آنجا به بعد، یکی از بچه‌های فاطمیون را مأمور کردم که ادامه بدهد. خودم گوشه‌ای را پیدا کردم و رفتم آنجا ایستادم. از جناح راست، چند نفر از فاطمیون هم آتش می‌ریختند تا دشمن جلوتر نیاید. می‌دیدم که سیدجواد در آشیانة تانک[27] ایستاده است؛ ولی تمام دیوارها شکسته بود و سقف نداشت! با بی‌سیمِ محمود که هیچ ارتباطی نداشتم! موقعیتم را به ساختمان فرماندهی نزدیک‌تر کردم که از اوضاعش باخبر شوم. یک لحظه صدایش به گوشم رسید که از داخل ساختمان داد می‌زد «اینجا کیه؟!» نگو که دشمن از پشت وارد ساختمان شده بود و شلیک می‌کرد! داشتم تلاش می‌کردم چیزی از مکالمات بی‌سیم دستم بیاید؛ اما خط‌ها خیلی شلوغ بود! تا سرم را بلند کردم، دیدم تیری به سیدجواد اصابت کرد و او به جلوی سنگرهای ساختمان فرماندهی پرت شد! خیلی نگذشت که «مجید سلیمانیان»[28] از خط دیگری با موتور آمد. جلویش را گرفتم و سید را نشانش دادم. از او خواستم تا کمک کند و جواد را به طرف خودمان بیاوریم. حجم آتش دشمن به حدی زیاد بود که نمی‌توانستیم سید را با دست روی زمین بکشیم و به عقب بیاوریم؛ وقتی برای این کار نداشتیم و باید در حداقل زمان ممکن این انتقال اتفاق می‌افتاد. کمی جلوتر ساختمان فرهنگی بود. مجید رفت داخل ساختمان که طنابی بیاورد و سید را ترک خودش ببندد تا موقع جابه‌جایی از روی آن نیفتد. درست بعد از ورود مجید به ساختمان، خمپاره‌ای به حیاط خورد. از شدت انفجار، من به داخل یک باغ زیتون پرتاب شدم. از اینجا به بعد دیگر چیزی را در خاطر ندارم. همان جا بی‌جان افتاده بودم تا اینکه بچه‌های فاطمیون آمدند و مرا به بیمارستان انتقال دادند. وقتی به هوش آمدم، با تمام گیجی و منگی که موج انفجار در من ایجاد کرده بود، هنوز دغدغة بی‌خبری از سیدجواد و محمود آزارم می‌داد! اول از سرنوشت آنها پرسیدم که فهمیدم ای وای ...! (پورمحمدیان، 1399).

وقتی از جاهای مختلف هجوم آوردند، از طرف بچه‌ها ایستگاه به ایستگاه مقاومت اتفاق افتاد. عملیات توسط دشمن، تأخیری انجام شد؛ یعنی بعد از آتش تهیه به عقب رفتند؛ ولی دوباره انتحاری زدند و مسیر را باز کردند. در همین مسیر انتحاری، به ‌نقطة قرارگاه تاکتیکی رسیدند که در باغ زیتون قرار داشت. آنها به قصد گرفتن فرماندهی و بهره‌بردن از اثر تبلیغاتیِ دستگیری یک فرمانده، دورتادور قرارگاه تاکتیکی را محاصره کردند؛ درحالی‌که آن لحظه من آنجا نبودم. بعد از انفجار انتحاری و در مدتی که هنوز تا محاصرة کامل وقت مانده بود، محمود رادمهر برای امحای اسنادِ باقی‌مانده، خودش را به ساختمان رساند. به فاصلة کمی، تمام منطقه محاصره شد؛ درحالی‌که رادمهر این را نمی‌دانست! پشت بی‌سیم به ما اعلام کرد «از همه طرف دارن منو می‌زنن! اینها کی هستن؟! ما که اون جلو درگیر بودیم!» وقتی که فهمید دشمن دورتادورش را گرفته است، بعد از امحای اسناد از ساختمان خارج شد. در مسیر برگشت، به یک پل رسید که سید آنجا بود. بالای سرش رفت و دوباره به من بی‌سیم زد «سیدجواد تیر خورده و اینجا افتاده! من بالای سرشم. از همه طرف دارن منو می‌زنن!» دیگر صدایی از رادمهر نشنیدیم. گفتم «محمود! خودت رو سریع بِکش بیرون! توی اون محوطه هیچ‌کاری نمی‌شه کرد...!» دیگر تمام ارتباط بی‌سیمی ما با رادمهر قطع شد. به احتمـال زیاد، آن تیراندازی‌های همه‌جانبه کار خودش را کرد و او در همین نقطه به شهادت رسید؛ ولی کسی این لحظه را ندید! بعد از عقب‌نشینی، نگاه محزونی از بیرون به داخل خان‌طومان داشتم که خدایا! جنازة بچه‌ها جا مانده است! آن هم کسانی که انصافاً از بهترین‌های ما بودند! هیچ یگانی آنقدر مقاومت نمی‌کرد که آنها کردند! من با یک هفته تأخیر نسبت به بقیه به ایران برگشتم. اولین کارم این بود که به خانة تک‌تک‌ بچه‌ها بروم؛ البته دربارة شهیدان رادمهر و اسدی، از همان سوریه و ازطریق حزب‌الله لبنان پیگیری کرده بودیم که بفهمیم مسئله اسارت مطرح شده است یا نه. عکس‌های‌شان را به ارتش سوریه دادیم و با به‌کارگیری از عوامل جاسوسی به‌دنبال ردی از این عزیزان بودیم که گفتند خیر! در مذاکراتی که صورت گرفته، اعلام شده است در خان‌طومان کسی به‌عنوان اسیر وجود ندارد (رستمیان، 1397).

روز بعد از حمله به عقب برگشتیم! وقتی گفتند سید شهید شده است، از تعجب حتی نتوانستم پلک بزنم! گفتم «چطور! آخه چطور اون شهید شد؟! سیدجواد که توی حفاظت بود و می‌تونست بره عقب! چرا برنگشت؟!» با شنیدن داستان رشـادت سید، بیشتر قلبم مچاله شد! دنبال محمود رفته بود؛ مثل همیشه که در مأموریت‌های ایران دَم‌پَر هم می‌چرخیدند و هوای هم را داشتند، با هم پر کشیدند (اندی، 1399).

 

نتیجه

سیدجواد اسدی یکی از بزرگ‌ترین مردانی بود که عاشقانه گام در کربلای خان‌طومان نهاد و خوش درخشید. او همواره از تمام وجود خود برای حفظ و حراست عقیده‌اش مایه گذاشت تا روزهای پس از نبودنش ثمرة این رشادت‌ها به بار بنشیند و یک بار دیگر حقانیت فرزندان اسلام بر جهانیان اثبات شود. در گوشه‌گوشة زندگی او اعتقاد راسخ به ذات اقدس الهی حس می‌شد و هرگز قدمی را بدون اطمینان از یاری حق برنداشت. به احیای فرهنگ عاشورایی در طول زندگی‌اش با اجرای تعزیه اهتمام ورزید و تا آخرین نفس حسینی زیست. در جامعه، آنچنان اجتماعی و پرشور ظاهر می‌شد که از هر طیفی در دایرة دوستانش جای داشتند. حتی در میدان نبرد هم ورزش و منش پهلوانی را از یاد نبرد و با توان بالای جسمانی که داشت، یاریگر لشکریان حق بود. از جایگاه شغلی او توقع می‌رفت چهره‌ای خشن و غیرقابل نفوذ از خود در خانه و جامعه به‌جای بگذارد؛ اما نزد خانواده و عزیزانش رأفت و محبت بالایی از خود به یادگار گذاشته و هرگز ذره‌ای خشم و ناراحتی از او در یاد کسی باقی نمانده است. او مصداق بارز «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» بوده و گواه و سند این صفت بارز، سخنان همکاران او در سطوح مختلف نظامی است. او در سراسر زندگی پرمعنایش پیرو بلامنازع منش برادر شهیدش بود و حتی آخرین فعل برادرش در این عالم که همانا نحوة خروجش از این عالم بود، از او قضا نشد و آن را نیز به سبک برادر عزیزش سیدخیرالله اسدی به جای آورد. بازگویی وقایع روزهای 16 و 17 اردیبهشت توسط شاهدان عینی به بهانة روایت از واپسین ساعات زندگی همرزم شهیدشان، بیان‌کنندة این است که نه‌تنها سیدجواد اسدی، بلکه هیچ‌یک از رزم‌آوران و جنگ‌جویان حماسه‌آفرین خان‌طومان در قبال مسئولیت‌های خود شانه خالی نکرده و به بهترین شکل از پس آن برآمده‌اند.

همچنین به نظر می‌رسد تدوین تاریخ شفاهی به‌عنوان یک جنبش نوپا در ثبت وقایع انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و دفاع از حرم و مواردی مانند آن، از ظرفیت والایی مانند اقناع‌سازی مخاطب و همدلی بیشتر مخاطب با روایان و نویسندگان برخوردار است و درنتیجه، توصیف و تحلیل رخدادها را دقیق‌تر و علمی‌تر می‌تواند انجام دهد.

 

پی‌نوشت

شهرک خان‌طومان در نهم بهمن‌ماه 1398 به دست نیروهای مقاومت آزاد شد (بابکی، 1399: 7).

 

  1. در گذشته به‌علت نبود امکاناتی از قبیل برق، تلفن، دستگاه‌های ارتباط جمعی، به‌ویژه خستگی مردم به‌دلیل کار در شالیزار و فعالیت‌های کشاورزی، ممکن بود عده‌ای در سحر خواب بمانند؛ بنابراین، بعضی از مؤمنان و ریش‌سفیدان محل با حرکت در کوچه‌‌پس‌‌کوچه‌های روستاها و فریاد «سحر برخیز»، «سحر برخیز که صبح صادق آمد» و «سحر شد بپاخیز، هنگام نماز است» مردم را برای خوردن سحری و روزه‌گرفتن از خواب بیدار می‌کردند؛ اگر همسایه‌‌ای چراغ، لمپا (چراغ گردسوز)، یا فانوس همسایه را خاموش می‌دید، بلافاصله در خانه‌اش را می‌‌کوبید و آنها را از رسیدن سحر آگاه می‌کرد. امکانات سحرخوان‌ها در گذشته، تنها یک پیت حلب 17 کیلویی روغن و یک قاشق چوبی به همراه یک فانوس بود. با آن، روی بام خانه می‌رفتند یا در کوچه‌پس‌کوچه‌ها نوای ملکوتی سحرخوانی را سر می‌دادند.

[2]. امره، یکی از روستاهای شهرستان ساری از استان مازندران است. روستا در 23 کیلومتری جنوب این شهر و ۳ کیلومتری غرب جاده ساری - سمنان است.

[3] . روستای امره که طبق آخرین سرشماری ۲۵۰۴ نفرجمعیت دارد، تقریباً در ۲۰ کیلومتری جنوب ساری و در ۳ کیلومتری غرب جاده ساری - سمنان است. از نظر تقسیمات کشوری، این روستا یکی از روستاهای دهستان کلیجانرستاق علیا بوده و از سال ۸۰ به‌عنوان بخش مستقل کلیجانرستاق به تصویب مجلش شورای اسلامی رسید. امره از روستاهای پرجمعیت، وسیع و از نظر اقتصادی، از روستاهای با تولید بالای منطقه است. وسعت آن حدوداً ۱۲۴ هکتار است؛ ۵۵۰ هکتار از زمین‌های کشاورزی اهالی، پیرامون آن را احاطه کرده‌اند. از نظر موقعیت مکانی، امره دارای توپوگرافی کوهستانی است.

[4]. شهید سیدلطف‌الله هادیان؛ نام پدر: فرزند: سیدعلی؛ محل تولد: امره؛ تاریخ تولد: 25/6/1340؛ محل شهادت: خرمشهر؛ تاریخ شهادت: 29/2/1361.

[5]. شهید سیدنبی‌الله محمدی امرئی؛ فرزند: میرآقاجان؛ محل تولد: امره؛ تاریخ تولد: 20/1/134؛ محل شهادت: سومار؛ تاریخ شهادت: 22/2/1364.

[6]. فرد: نسخه و متن نمایشنامة تعزیه.

[7] . شکتا: روستایی از توابع بخش کلیجانرستاق شهرستان ساری است؛ چند کیلومتر قبل از روستای هولار.

[8] . تاکام: روستایی در بخش کلیجانرستاق و دهستان تنگه سلیمان است؛ چند کیلومتر بعد از روستای امره.

[9]. آستانه امام‌زاده علی(ع) در بخش کلیجانرستاق و 18 کیلومتری جنوب شهر ساری، در دهستان کلیجانرستاق علیا، میان انبوه درختان و در خارج روستای امره واقع شده است. دربارة شخصیت مدفون در بقعه، نظر «علامه نسابه بن طباطبا» که از دانشمندان و نسب‌شناسان قرن پنجم هجری است، با ادعای اهالی سازگاری دارد که امام‌زاده سیدعلی را از سادات علوی و رقیه‌خاتون را مادرش ذکر می‌کنند. او می‌نویسد «حسن‌بن‌قاسم‌بن‌حمزه‌الشبیه‌بن‌حسن‌بن‌عبیدالله‌بن‌عباس‌الشهیدبن‌امام‌ امیرالمؤمنین(ع) و مادرش، رقیه دختر محمد بن ‌عبدالله‌ بن ‌اسحاق‌الاشرف ‌بن ‌علی ‌بن‌عبدالله ‌بن‌ جعفر ‌بن ‌ابی‌طالب(ع) در قبرستان می‌زیسته است». ازتاریخ وفات این علوی بزرگوار اطلاع دقیقی در دست نیست؛ اما قضاوت او بر ساری و طبرستان یقیناً از سوی حسن بن زیدداعی، مؤسس دولت علویان طبرستان انتخاب شده است و وفات او براساس شجره‌نامه و فاصله او تا حضرت عباس، باید در ثلث آخر قرن سوم هجری قمری باشد.

[10]. یکی از بخش‌های شهرستان ساری واقع در جاده ساری به کیاسر، به مرکزیت هولار.

[11]. مرحوم پاسدار عبدالله جعفرزاده سال 99 بر اثر بیماری «کرونا» دار فانی را وداع گفت.

[12]. از نغمه‌های موسیقی‌ مازندرانی.

[13]. همان.

[14]. اجرای نقش کودکان در تعزیه.

[15]. سردار قاسم اکبرنژاد، فرمانده وقت لشکر عملیاتی 25 کربلا.

[16]. گفتنی است بنده و شهید اسدی از طرف لشکر عملیاتی به تیپ پیاده امامت مأمور شده بودیم.

[17]. شهید مدافع حرم، محمود رادمهر؛ نام پدر: علی‌اصغر؛ محل تولد: ساری؛ تاریخ تولد: 3/9/1359؛ محل شهادت: خان‌طومان سوریه؛ تاریخ شهادت: 16/2/1395؛ دو کتاب «شهید عزیز» و «دیده‌بان 25» در خصوص زندگی این شهید بزرگوار به چاپ رسیده است.

[18]. شهید مدافع حرم، سیدرضا طاهر؛ نام پدر: سیدکاظم؛ محل تولد: روستای هریکنده بابل؛ تاریخ تولد: 10/10/1364؛ محل شهادت: خان‌طومان؛ تاریخ شهادت: 16/2/1395؛ کتاب «طاهر خان‌طومان» در خصوص زندگی این شهید بزرگوار به چاپ رسیده است.

[19]. شهید مدافع حرم، علی عابدینی؛ نام پدر: یوسفعلی؛ محل تولد: فریدونکنار؛ تاریخ تولد: 25/5/1367/ محل شهادت: خان‌طومان سوریه؛‌ تاریخ شهادت: 17/2/1395.

[20]. شهید محمدعلی معصومیان؛ نام پدر: محمداسماعیل؛ محل تولد: بابل؛ تاریخ تولد: 3/3/1344؛ محل شهادت: ام‌الرصاص؛ تاریخ شهادت: 4/10/1365.

[21]. شهید مدافع حرم، محمد شالیکار؛ نام پدر: عیسی؛ محل تولد: بابلسر؛ تاریخ تولد: 16/8/1349؛ محل شهادت: حلب سوریه؛ تاریخ شهادت: 24/9/1394؛ کتاب «خداحافظ دنیا» در خصوص زندگی این شهید بزرگوار به چاپ رسیده است.

[22]. شهیدان: حسین بواس، شهید سیدسجاد خلیلی، شهید محمدتقی سالخورده؛ تاریخ شهادت: 21/1/1395 به شهادت رسیدند.

[23]. رصدخانه، کمین‌گاه.

[24]. آقای عبدالله صالحی از رزمندگان لشکر 25 کربلا.

[25]. شهید مدافع حرم، حسن رجایی‌فر؛ نام پدر: ‌اصغر؛ محل تولد: بندپی بابل؛ تاریخ تولد: 4/4/1354؛ محل شهادت: خان‌طومان سوریه؛ تاریخ شهادت: 16/2/1395؛ کتاب «حواله عاشقی» در خصوص زندگی این شهید بزرگوار به چاپ رسیده است.

[26]. اصطلاحی نظامی برای بریدن مسیری به‌صورت غافل‌گیرانه.

[27]. سازه و سوله‌ای نظامی برای محافظت از تانک.

[28]. شهید مدافع حرم، مجید سلمانیان؛‌ فرزند: یدالله؛ تاریخ تولد: 6/2/1367؛ محل تولد: کرج؛ تاریخ شهادت: 17/2/1395؛ ‌محل شهادت: خان‌طومان سوریه.

بابکی، زینب (1399). مشتاق‌الحسین، ساری: سرو سرخ.
قنبری، فاطمه (1400). لبخندی که گم شد، ساری: ساری.
منابع آرشیو شفاهی
ابکایی، احمد (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 7 مردادماه.
احمدی، نورمحمد (1397). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 2 خردادماه.
اسدی، سیده زینب (1396). خواهر شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، امره، 27 دی‌ماه.
اسدی، سیدعزت‌الله (1399). پسرعموی شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره‌ی سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 27 مردادماه.
اسدی، سیده فاطمه (1396). خواهر شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، امره، 27 دی‌ماه.
اسماعیلی سراجی، مفید (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، قائم‌شهر، 10 مردادماه.
اکبری، غدیر (1399). همکار شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 8 مردادماه.
اندی، محمود (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 13 مردادماه.
پورمحمدیان، مهدی (1396). همرزم و همکار شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، پادگان قدس، 18 بهمن‌ماه.
جعفری، زهره (1396). خاله شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، ساری، 7 اسفندماه.
جعفری، لیلا (1396). مادر شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، امره، 24 دی‌ماه.
حسین‌نژاد، محمدعلی (1399). همکار شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 6 مردادماه.
رستمیان، حمیدرضا (1397). همرزم و فرمانده شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، لشکر 25 کربلا، 20 فروردین‌ماه.
رمضانی دارابی، مجتبی (1399). همرزم و همکار شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 13 مردادماه.
شفیعی، سیدحسین (1399). فرمانده پایگاه و دوست شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 26 مردادماه.
شعبانی، شیرزاد (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، بابل، 8 مردادماه.
شفیعی، سیدحمزه (1399). دوست شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 28 مردادماه.
صادق‌نژاد، اصغر (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، قائم‌شهر، 10 مردادماه.
قدمی، علی (1399). دوست شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 27 مردادماه.
قنبری، مهین (1396). زن‌داداش شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، امره، 9 اسفندماه.
عابدی، میثم (1399). دوست و همکار شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 28 مردادماه.
غلامی‌پور، محمدباقر (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 12 مردادماه.
مرشدی، قاسم (1399). هم‌محلی شهید و تعزیه‌خوان، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، ساری، 16 شهریورماه.
مهدویان، حبیب (1399). همرزم شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، کنگره سرداران و ده هزار شهید استان مازندران، 12 مردادماه.
نوبخت، حدیث (1396). همسر شهید، مصاحبه‌کننده: مرضیه پادیاب، ساری، 16 بهمن‌ماه.
یزدانی، علیرضا (1399). دوست شهید، مصاحبه‌کننده: فاطمه قنبری، ساری، 1 شهریورماه.